” زاری کردن رستم بر سهراب ”
( همی آرزو گاه و شهر آمدش / یکی تنگ تابوت بهرآمدش” فردوسی ” )
تهمتن گشت آگه چون به داسِ انتقام و دُود
بنای خرمنِ هستیِ خان وُمانِ خود بِزدود،
زیانمندانه و مهجور ،جهید و برف آهی برکشید و زود رخ را بر رخِ سهراب می سایید
برای رود خون گریید و خاک رزمگه بر روی می پاشید
جهان را با فراخی دید، درون تنگ تابوتی بیارامید
نبیره سامِ یل آهنگ جنگش تا ابد خوابید
وَ دیگر ماه یا خورشید رخشان را نخواهد دید
عجب پیشامد شومی که او را روی می بوسید
تهمتن آتش غم داشت، میغرید، دلش پیش از تنش میمُرد، همی واگویه ها می خورد
نشستنگاه خاک تیره بادا تا ابد جایم
که در گیتی کَنَد سرو سهی از باغ و با دشنه درَد پور جوانش را
غمش از آسمان افزون، بزد آتش سرا پرده و یال و دم، بریدش رخش و تابوتش به روی دوش گردانید
سپاهان خاک بیزان روز روشن را سیه کردند و با حرمان همان هفت رنگ خرگاهِ یل سهراب و آن پرمایه تختش را ابا زین و یراقِ اسب ابرش را بسوزانید
نموده خسروانی جامه ها را چاک، ز دل ها آه ها بگذشت بر افلاک
خبر مانند شب زد خیمه بر ایران و بر توران
شه کاووس برِ بالین رستم نوحه می خوانید:
انگاری همه پنهان درون مرگ خود خوابید
اگر چه آسمان را بر زمین آری وُ گیتی را به آتشدان بسوزانی
بنتوانی گذشته بازِ خود آری.
و تهمینه برای دیدن پورش،
بلندا کاخ اِستادست و چشمش راه می پایید
ده انگشتش به زورِ درد میخایید و مینالید…
#خُرم سعیدی
















