کریم خان زند از دیار ایذه می گوید
در آنجا مردمانی دیدم که در سخاوت
بی نظیرند و در شجاعت کم نظیر.
در لشکر کشی به آن دیار به مال میر
رسیدیم شب شد و در دامنه ی کوهی اردو زدیم شبانه برای سرکشی به لشکریان گشت زدم در میانه کوه آتشی دیدم که نظرم را جلب کرد با یکی از همراهان بدان سوی رفتیم
در کنار آتش مردی نشسته بود که تصور کردم ایستاده است نشسته آن به قد یک انسان معمولی بود .کلاهی بر سر داشت
که به تاج شاهی شبیه بود کلاهش نظرم را گرفت سلامش دادیم جواب داد بدون اینکه تکانی بخورد با دستش تعارف به نشستن کرد گویی که یک چوپان بر او وارد شده است
به مزاح به او گفتم کلاهت به تاج ما می ماند نگاهش را متوجهم کرد و گفت کلاه
من از اصالت است تاج شما از قدرت .
کنایه اش رنجورم کرد خواستم انتقام بگیرم به او گفتم پس مرا می شناسی واز جا بر نخواستی با لبخند گفت نشسته ام که چون تویی برخیزد مرا بیلی ست
و تورا شمشیری بسیار پخته سخن می گفت که جای جسارت به او باقی نبود.
از احوالش پرسیدم واینکه قدرت ما را چگونه می بیند گفت مردمان این دیار کشاورزند و سر به کار خود دارند ولی
اگر کسی به نانشان حمله کند به جانش حمله خواهند کرد.
در کلامش تهدید بود با نیش خندی گفتم صبح معلوم می شود. همان خنده را تحویلم داد و گفت صبح معلوم می شود.
لختی نشستیم و از کاسه ماستش خوردیم و به لشکرگاه برگشتیم شب از نیمه گذشته بود که بخواب رفتیم.
صبح همهمه سپاه مرا بیدار کرد از دربان
پرسیدم چه خبر شده پریشان گفت آقا اسبان سپاه را برده اند از خیمه بیرون زدم کفشی برای پوشیدن نبود کفش وسلاح را هم برده بودند با
سپاهیان با پای برهنه به سمت روستایی
روان شدیم بدانجا که رسیدیم از جلال وجبورتمان چیزی نمانده بود چون گدایان و درماندگان سراغ خانه کد خدا را گرفتیم به درب خانه که رسیدیم دروازه چوبینش باز بود خانه باغی وسیع که پر از درختان میوه بود ولی از میوه خبری نبود
در ایوان خانه ای در آخر باغ مردی ایستاده و خیر مقدم می گفت بفرمائید
تعدادمان زیاد بود من و همراهان سلام کردیم و با تکبری که با خود داشتیم ولی با آن اوضای نا به سامان خواستم وارد
شوم که جوانی برومند با آفتابه مسی پر آب جلو آمد بر دست و صورتم آبی زدم و آفتابه را روی پاهایم گرفت مرد به سپاهیان اشاره کرد که در کنار جوی آبی که از میان باغ می گذشت دست و صورت بشویند سپاه مشغول شستشو بود که مرا تعارف به داخل کرد گویی از قبل سالن های آن امارت برای پذیرایی آماده بود در محوطه باغ هم فضایی بزرگ برای نشستن محیا شده بود ازمن واز سپاهیانم به خوبی پذیرایی شد استراحتی کردیم وزمان به شب نزدیک می شد به کدخدا گفتم مرا می شناسید
نگاهی کرد و گفت اگر کلاهی بر سر داشتی بهتر می شناختم ولی با این سپاهی که به همراه داری می شود شناخت آنان سخنشان را با هنر بیان می کردند مرا در لفافه شاه بی تاج خطاب کرده بود کلامش را خوب می فهمیدم
ولی با مهمان نوازی که کرده بود شرم داشتم که او را برنجانم گفتم شما که این همه لطف کرده اید کلاهی هم بدهید
دست بر سینه برد وبا احترام گفت کلاه ما برای شما بزرگ است تاجی را به شما هدیه خواهیم کرد از کنایه بزرگی کلاهشان برای من به خشم آمده بودم
ولی از تاج پیش کشی شرمنده این مردمان در کلام و مقام بی نظیر بودند
وقتی آماده برای رفتن شدیم همه سپاه را با کفش مخصوصی به نام خلاتک دیدم
و گیوه خاصی که جلوی پای من گذاشتند
کفشی بسیار نرم وسبک که انسان از پوشیدنش لذت می برد.
از درب باغ که خارج شدیم اسبانی زین کرده و آماده در محوطه بیرون بسته بودندبا تعجب آن همه اسب وزین را نگاه کردم و خواستم سخنی بگویم که کدخدا با اشاره دست گفت اسب شما آن اسب سفید است اسبی بسیار زیبا گفتم این همه سخاوت از کیست گفت خان گفته به شما بگویم ما رعیتیم و سرمان به کار خودمان است اگر کسی به نانمان حمله کند به جانش حمله می کنیم و اگر شاهی مروت پیشه کند برایش جان می دهیم و تاجش هدیه می کنیم.تکبر را از خود دور کن و شاهی کن تا رعیت در رفاه باشد.
می گویند به همین علت کریم خان لقب وکیل و رعایا را برای خود برگزید .
از نوشته های میر غریب (میرزا)