0

آتش و خشم طبیعت ” ( دلنوشته‌ای برای طبیعت ستم دیده )

  • کد خبر : 5830
  • 10 شهریور 1404 - 10:10
آتش و خشم طبیعت ”  ( دلنوشته‌ای برای طبیعت ستم دیده )

” آتش و خشم طبیعت ” ( دلنوشته‌ای برای طبیعت ستم دیده ) حریفِ گلوگیر روزگار، سخت سرگرم کارِ خود بود. مادرِ پیرِ شب، بغچه‌ی سیاهش را زیر بغل نهاده، لنگان‌لنگان از سینه کشِ کوه بالا می‌آمد تا به امیدگاه خود برسد. ماه، با گامِ استوار برای فتح کوهستان آهسته‌آهسته پیشروی می‌کرد. هر ستاره در […]

” آتش و خشم طبیعت ”

( دلنوشته‌ای برای طبیعت ستم دیده )

حریفِ گلوگیر روزگار، سخت سرگرم کارِ خود بود. مادرِ پیرِ شب، بغچه‌ی سیاهش را زیر بغل نهاده، لنگان‌لنگان از سینه کشِ کوه بالا می‌آمد تا به امیدگاه خود برسد. ماه، با گامِ استوار برای فتح کوهستان آهسته‌آهسته پیشروی می‌کرد. هر ستاره در سنگرِ خود پناه گرفته و غنوده بود. طبیعتِ نیکوخرام، این مهربانِ مهرآیین و این بهترین روزی رسانِ موجودات روی زمین، با همزیستی منظم ادامه دهنده راه خود بود و چون سیمرغ در طَیَران. کوه، این سختْ پیرِ کلانسال، این سرزمینِ آب‌های شیرین و روان، این دلِ تپنده‌ی شریان، و پیوند دهنده زمین و آسمان، ماوای بادامزار و بلوطستان، اشجار و جانداران، بی نیاز از آبیاری مصنوعی و وابسته دائمی به آب باران؛ چشم به دستِ آسمان می‌دوزد و سرِ راه باران می‌نشیند تا بهره و حقابه‌اش را بستاند. طبیعت این شاهد شادان، همواره با آرامش پیش نمی‌رود و گاه با مشکلاتی روبرو می‌شود که یکی از وحشتناک‌ترین پیغام‌هایی که درباره او می‌شنویم آتش است. آتش، چادر سرخی بر شانه‌های کوه می‌کشید و چون سرخ‌رودی دیوصفتانه، مانند رودِ دَمانِ سربالا رونده در حرکت بود. بادِ بازیگوشِ دمنده، چابک‌سوارانه گله آتش را به جلو می‌راند و مغول‌وار می‌سوزاند و می‌رماند. درختان کتک خورده و تفسیده از آتش، پس از تحمل زجر، چشمان شرربارِ خود را به آسمان دوختند و برخی پشیمانوار سر انداختند و فریادی بغایت آهسته از اعضای خود برمی‌آوردند. کم‌کم تبِ درخت بالا گرفت. می سوخت و می گداخت. پهلویش سهراب‌گون از دشنه جهل یا قهر طبیعت شکافته شده بود. خون موج می‌زد و فریاد عطشناکش تا فلک می‌رسید. آتشِ بازمانده‌ی بدنِ درختان از دور مانند یاقوت درشت تسبیح می درخشید. در کوه آنچه بود به باد رفت، فقط سنگ‌ها ماندند که از ستم فریاد بر‌می‌آورند. آهِ دلِ کوه ابری شد و طاووس نری گردید که در آشیانه آسمان بال می‌گشود بار سنگین خود را بر دوشِ قله‌ها نهاد. گمانم آفتاب پرِ سیمرغی او را آتش زده بود. دژمخو از راه رسید و نهیب زد زمینیانِ کم غیرت ” امداد،” کوهستان با تمام لطافتش در آتش جهل برخی انسان نماها می‌سوزد. صدای شب‌ناله‌های طبیعت را بشنوید و به التماسش گوش دهید در غیر این‌صورت، عوامل و دوستان طبیعت با همدستی، تقاص می‌گیرند و جنگی نابرابر راه می اندازند. زمین پس از این تب با لرز خود داد دل کوهستان را از شما می‌ستاند. آسمان و زمین دست بدست هم می‌دهند، در موقع لزوم کوه آب را به خود راه نمی‌دهد و سیلاب هستی کن، بنیاد شما را بهم می‌زند. باد، با نسیم جانفزا، فرزند خشم شدید شده، ریزگرد در هوا می‌ریزد تا راه نفستان را سد نماید و دیدگانتان کم بینا گردند. توپخانه آسمان با آتش لیزری خود یکی‌یکی شما را ” تررو” می‌کند حتی آب لطیف و نرم رود، شما را در کام خود فرو می‌برد؛ یا گهواره عزرائیلی ( ماشین) که خود ساختید، بلای جانتان می‌گردد. مردم وقتی متوجه خطر شدند چون می‌دانستند نوشدارو در گنجور سلطان است و آن را دریغ می‌نماید، و یا باتوجه به امکانات اندک و تیغ کهنه زنگاری کمتر کاری از آن‌ها برمی‌آید… طبیب گران و نگرانانِ محلی که هستی خود را مدیون طیعت می‌دانند و قدرشناس نعمت‌های اویند، با داشته‌های اندک به ” هیجار” آمدند. آنان که “دستخالی” آمده بودند شاخی گشن را از تنه درختی جدا کردند و با کوفتن سرِ آتش قصد مهار او را داشتند. تلاش و تقلا می‌کردند، برخی همراه جنگل سوختند و عده‌ای جانفدا شدند. یاد و نامشان در لوح طبیعت محفوظ باد.

# خرم سعیدی شهریور ۱۴۰۴ شهریار

لینک کوتاه : https://havaybana.ir/?p=5830

برچسب ها

ثبت دیدگاه

مجموع دیدگاهها : 0در انتظار بررسی : 0انتشار یافته : ۰
قوانین ارسال دیدگاه
  • دیدگاه های ارسال شده توسط شما، پس از تایید توسط تیم مدیریت در وب منتشر خواهد شد.
  • پیام هایی که حاوی تهمت یا افترا باشد منتشر نخواهد شد.
  • پیام هایی که به غیر از زبان فارسی یا غیر مرتبط باشد منتشر نخواهد شد.